دل نوشته؛

‍ آشفته ام، عاشق ترم کن

‍ آشفته ام، عاشق ترم کن عاشقا! من همان ناشناسم آن صدایم که از دل برآید. صورتِ مردگانِ جهانم. یک دَمَم که چو برقی سرآید …ایکاش سر خط هم نقطه ای داشت تا شاید سطور غم اندکی تسلای پاراگراف این متن شود. مدعی (بنی آدم اعضای یکدیگرند) لیک بر آوار دردهای هم عضو دنبال سلفی […]

‍ آشفته ام، عاشق ترم کن

عاشقا! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل برآید.
صورتِ مردگانِ جهانم.
یک دَمَم که چو برقی سرآید

…ایکاش سر خط هم نقطه ای داشت تا شاید سطور غم اندکی تسلای پاراگراف این متن شود.
مدعی (بنی آدم اعضای یکدیگرند) لیک بر آوار دردهای هم عضو دنبال سلفی گرفتند و گاها هشتگ اندوه می زنند تا فالور خود را افزون کنند.
سبد کالا می برند همراه چند عکاس و پیج تا نمایش دهند فخر کمک رسانی را، آری کوچه مهتاب ندارد تا عاشقی از آنجا عبور کند.
جای بچه، سگ و گربه را ناز کرده و بغل می کنند تا مدرنیسم را تعریفی نوین کنند. زیرا سنت را فراموش کرده اند.
داعیه پاسداشت کوروش بزرگ را دارند لیک کوروشی رفتار نمی کنند و تاریخ نفهمیده آن را استوری کرده تا بگویند تاریخ شناسند.
در میانِ بسْ آشفته مانده،
قصه ی دانه اش هست و دامی.
وز همه گفته، ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی.
آری پیامی از گلویی خون افشان …
پیامی از دل کویر بلا، جهل بود و جنون جاهلی…
هر گوشه لاله ای چند پاره و غرق در خون…
کاروانی دلشکسته، مملو از کودک و زن، لیک یکی زن پرچم پیامی بدست داشت سرشار از شعور…
کرکسان دو پا! مغرور از ظفر، به شلاق ظلم راهی کاخ شیطان…
ای فسانه، فسانه، فسانه!
ای خدنگِ ترا من نشانه!
ای علاج دل، ای داروی درد
همرهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟
و بوالعجب!
تکرار کویر است و جهل بر دانایی از عصر آن روز تا امروز…
هر روز دانایی در کویر جهل، پرپر و خونین می شود و باز پرچمداری همراه کاروان…
هنوز هم شنیده می شود ندای:
هَل مِن ناصر یَنصُرُنی…؟
زیرا:
کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا